+مادر می گفت مشهدی اصغر، با این زن شه تنبل چه جور می سازی؟ بابا فقط می گفت حیف از شماست خانم جان. یعنی چرا به زنم ناسزا و بد گفتید، یا شاید، شما مگر فضول من هستید.
+ آن وقت ها وقتی چای دم می کردند از برگ های ریز نو دمیده نارنج -جوش- می ریختند وی قوری برای خوش بویی.
+زجر دارترین انتقام عفو است.
+ای بابا ما را دیگر نمی خواهند. گفتم کی گفته؟ کی ترا نمی خواهد؟ کی گفته؟ گفت بابا وقتی پیر شدی از نگاه می فهمی.
+این ها اگر پول ندارند یا مقام ندارند معنیش بی بته گیشان نیست. دایی گفت: بی بتگی نه به بی مقامی است نه بی پولی؛ فرق است بین آن که نمی خواهد با آن که می خواهد اما بی عرضه است.
+ مادر گفت زرین بگو رقیه بیاید سفره را زیاد کند. در خانه هیچ وقت نمی گفتند سفره را ورچین ، یا جمع کن، ببر، بردار.
یک داستان از ابراهیم گلستان
از روزگار رفته حکایت
درباره این سایت