زهرا هم رف

باباش می اومد با یه عالمه کاغذ و آزمایش و همه رو پهن می کرد کف اتاق کار. از زهرا میگفت که خوب ه از بدو بدو هاش از این که زهرا می آد پیشمون یه روز و خوبه . هر روز یه جا بود یا مرکید یا مرند یا تبریز یا تهران دنبال درمان بچه و ناامید نمی شد.

تا تلفنش زنگ خورده بود و هق هق پدری که دیر رسیده بود به خونه و زهراش تلف شده بود. 


شبیه یه داستان ه این کار یه شروع یه پایان یه آه تا ابد که جگرتو می سوزونه .





مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها