دیشب باهاش حرف زدم .
تغییر در زندگی ام و تحقیری که به خاطر رفتارش بر من گذشت که مسبب دوری اجباری از پدر و کلی فشار روحی و مالی و احساسی شد رو نفهمید. یعنی نمیخواست بشنوه و بفهمه ، نا خود آگاهش یه سپر گرفته بود دستش و مکانیک وار میگفت من فلانم من بهمان، فحشم بده
نفرین کن
معذرت خواهی ام که خودم یادش انداختم اونم چون مکانیک وار بود باز ارزشی نداشت.
آدما میان و میرن و نمی دونن چه ها که نمی کنن.
حسرت به دل پدرمممم
حسرت
ح
س
ر
ت
درباره این سایت