یعنی از امروز نگم قدرش رو ندونستم. داشتم موسیقی گوش میدادم. شنفتنی همیشه پناه من بوده در بدترین و بهترین لحظات یه لحظه به ذهنم رسید بابا رو هم شریک شنفتن بکنم. یه هدست تو گوش من بود یکی تو گوش اون . همه چی گوش دادیم از تورکو تا شجریان تا اهنگ های که اهورا دوست داره .

یکهو بابا بلند شد دستمو گرف و گفت تو عروسی 

بازی شروع شد گفتم آره و دستمو بگیر ببرم وسط مهمونی . خب بابا وقتی سر حال ه فقط میچرخه تو خونه اینبار سرحال نبود اما منو میخواست برسونه مهمونی و دستمو گرفت و راه افتادیم خونه رو صد بار دور زدیم و همدیگه رو بوسیدیم .

 

خیالات برم داشت، می دونم مریضی و خوب نیستی اما امید دارم وقتی عروس شم دست تو دست تو از خونه بیرون بیام و تو منو ببری پیش داماد و دایی تقی سخنرانی کنه و بگه خوشحالیم که خانواده رهنمائی بزرگتر شد با این پیمان .

و 

بخندیم و بنوشیم و برقصیم .

 

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها