بوس ماهی




زهرا هم رف

باباش می اومد با یه عالمه کاغذ و آزمایش و همه رو پهن می کرد کف اتاق کار. از زهرا میگفت که خوب ه از بدو بدو هاش از این که زهرا می آد پیشمون یه روز و خوبه . هر روز یه جا بود یا مرکید یا مرند یا تبریز یا تهران دنبال درمان بچه و ناامید نمی شد.

تا تلفنش زنگ خورده بود و هق هق پدری که دیر رسیده بود به خونه و زهراش تلف شده بود. 


شبیه یه داستان ه این کار یه شروع یه پایان یه آه تا ابد که جگرتو می سوزونه .






زهرا هم رف

باباش می اومد با یه عالمه کاغذ و آزمایش و همه رو پهن می کرد کف اتاق کار. از زهرا میگفت که خوب ه از بدو بدو هاش از این که زهرا می آد پیشمون یه روز و خوبه . هر روز یه جا بود یا مرکید یا مرند یا تبریز یا تهران دنبال درمان بچه و ناامید نمی شد.

تا تلفنش زنگ خورده بود و هق هق پدری که دیر رسیده بود به خونه و زهراش تلف شده بود. 


شبیه یه داستان ه این کار یه شروع یه پایان یه آه تا ابد که جگرتو می سوزونه .






دقیقا نمی دونم اسمش ضعف ه، خستگی، کلافگی، فضا مسمومه 

چیه

خودم که میگم فضا مسموم پُر از آدمهای سمی که زبون شون رو نمی فهممم

اما 

بریدم

ساعت و روز می شمرم تموم شه، خلاص شم، رها شم 


چقدر همه چی دوره

مثل رضایت

لبخند

خواب خوش

بودن در لحظه


خدایا خودت خلاصم کن از این برزخ مسموم 







دارم کل زندگیمو شخم میزنم و هر روزها و آدم ها رو به یاد می آورم ، از خودم بیزار می شم. هیچ وقت مرکز زندگی روزها و آدم ها نبودم فقط با درد تلاش کردم مشکلات زندگی آدم ها رو حل کنم. خودم تو جهنم بیفتم تا اونا به آرزوهاشون برسن و خوب باشن.






عروسی بنفشه
دور شدن غریب و قریبش
همسرش
شرایط رو به وخامت بابا که خارج از تصوره
مسئولیت های خونه
هزار و یک سختی داشته باشه یه خوبی داشته من و فرشت رو خیلی بهم نزدیک کرده .


عوض همه روزهای نداشتن هم قدر همو می دونیم و مواظب همیم .








همیشه گفتم من آدم روز و ماه و سالگرد نیستم اما چه کنم که روزگار بهم ثابت کرده هر بار که زمین دور خورشید می گرده، هر سال و هر سال و هر سال تو روزای خاص با نشونه هاش میاد شونه هامو ت می ده
دیروز از سر کار برگشتنی با سر درد نشستم پیش مامان بابا و هی به مامان گفتم به این زنگ بزن به اون زنگ بزن بیا صحبت کنیم دلم تنگ ه آدماس دید دیگه ول کل طایفه نیستم گفت بشین تلوزیون نگاه کن و یکهو سر خود پاشد رفت تو آشپزخونه و یه ربع بعد با یه پیش دستی حلوا برگشت.
ظهر و شب کردیم کاملا بی خاصیت. بابا رو خوابوندیم و باز نشستیم سر تلوزیون
تا من گوشی دست گرفتم و سر چت سین پرسید تا حالا برا کسی کادو ولنتاین هدیه گرفتی؟

که دنیا دور سرم چرخید
با گریه بدو رفتم سراغ مامان گفت چرا گریه می کنی با سین حرفت شده ؟
ازش پرسیدم چرا حلوا پختی؟ گفت همی جوری
بهش گفتم یادته امروز چه روزیه و جفتمون نصف شب تو بغل هم گریه می کردیم.
از اون روزا گفت، از خواهرای جان، از مادر. گفت دلتنگشونم زیادددددددددددددددددد.
و همون جور گریون گریون مجبورم کرد با هم بشینیم فاتحه بخونیم و می خواست دل داری بده اما خودش دل سوخته تر از من بود .


آدم زندگیشو، خاطرات زندگیشو نه می تونه قاب بگیره بکوبه به دیوار و هر روز باهاشون زندگی کنه نه می تونه چالشون کنه و فراموششون کنه .


روحتون شاد.








این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.




دیشب یاد آهنگ 

ائولری وار خانا خانا افتادم. مامان می گفت مجید همیشه اینو می خوند. 
مجید
مجید 
برا دلبرش می خوند یا برا آرمانش نمی دونم 
اما 
اینو می دونم هر آدمی یه نوا و شِنُتنی داشته باشه برا خودش که سنجاق شه به خاطره آدما خیلی قشنگه.








امروزه چگونه می شود ایمان داشت، در دنیای پلیدی که هنوز بمب ها ویران می کنند، تبعیض نژادی بیداد می کند و انسان ها اردوگاه های مرگ را اختراع می کنند؟ چگونه در پایان قرن بیستم، قرنی چنین جنایتکار، بازهم می توان ایمان داشت؟ چگونه می توان در برابر شر به نیکی ایمان داشت؟


نویسنده: اریک امانوئل اشمیت 









ناراحتم ؟
یه ریزه
مدتها سر کار زیر مشت و لگد روانی او بودم تا بریدم. من ماندم و دستهای خالی و استعفا و پشت بندش تنگ دستی!
یک بار در جواب چرائی یک کار ازم سوالی کرد، من هم نه گذاشتم نه برداشتم با ادبیات خودش جوابش را دادم.

به همین سادگی دوستی تمام شد.

من چه جان سختی بودم که زیر آن همه فشار روانی و مشت و لگد روانی زندگی کردم  و دوام آوردم.









امروز که برگشتم خانه با حال خوش. بنوش از بابا گفت که ساعتهای متمادی میخواسته چیزی رو بگه و نتونسته و بنوش و فرشته هم متوجه نشدن اخرش رفته رو یه مبل با بغض نشسته و با همون بغض خوابیده. 

عصبانی شدم از دست خودم که خانه نبودم تا بغلش کنم. چه میدانم حواسش را دورترها پرتاب کنم. در یک لحظه حس تنفر از او آمد به سراغم میدانم ارتباط مستقیمی به جریان نداره اما متنفر شدم از او که با برنامه ریزی دقیقش خیلی چیزها را بهم ریخت. با نبودنش.

 من آرزو پدر بودم. پرستوی پدر. او آرزو پدر را بر باد داد.








فکر می کنم تا عمر دارم دنبال جواب این چرا ها باشه؟
چرا بهانه آورد؟
چرا برایم نجنگید؟
چرا نخواستتم؟
تا به امروز خیلی دیر کرده است. آمدنش بعد این مدت چیزی رو تغییر نمیده، شاید فقط وجدان خودش آرام بگیره که من رفتم، من تلاش کردم

هزار بار داد زدم باش
هزار و یک بار التماسش کردم
و او دور و دورتر شد به بهانه درس

و 
حالا من او را ندارم
او من را

به همین سادگی گلدان رابطه را آب ندهید و نور نبیند می سوزد و ما این گیاه سفید و پاک را از دست دادیم.








ناز من نخواه چند روزه همه این سال ها را فراموش کنم و به آینده قاه قاه بخندم . گاهی نامیزان می شوم و تو که میدانی من حال بدم را نمی توانم پنهان کنم و چاره می شود آهنک " شد خزان "  و زمزمه عمر من ای ل طی شد بحر تو، وز تو ندیدم جز بد عهدی و بی وفائی


و یه دل سنگین

 

 

 



 

 

شمال بودیم و هر صبح بابا اصرار داشت با هم بریم کوه می دونستم میخواد باهام صحبت کنه . یک روز صبح تسلیم شدم و کشان کشان بردتم کوه و گفت چقدر این حال را میخواهی ادامه دهی؟ گفتم کدام حال ؟ گفت عزاداری را؟ تو چند سالت است که چشم از فردا ببندی؟ گفتم عزادارم اما فکر آینده ام هستم. مطمئن باش چشم از دنیا و آینده نبستم اما عزادارم. حرفم را قبول کرد.
از فردایش دیگر اصرار نکرد کوه برویم.
و
من به او اثبات کردم به فکر آینده ام هستم.
امید دارم هر روز که می بوسمش یادش باشد در خمار غم هم من از آینده ناامید نیستم هر چند می دانم چاره ای برای ما وجود ندارد.

 

 





از من نخواه چند روزه همه این سال ها را فراموش کنم و به آینده قاه قاه بخندم . گاهی نامیزان می شوم و تو که میدانی من حال بدم را نمی توانم پنهان کنم و چاره می شود آهنک " شد خزان "  و زمزمه عمر من ای ل طی شد بحر تو، وز تو ندیدم جز بد عهدی و بی وفائی


و یه دل سنگین

 

 

 





پنهان نمی کنم که در آمد و شد این شب و روزها یادش می افتم 

هدایا

حرفها

خاطرات

و 

مچاله می شوم و سعی می کنم سریع بر خودم و عکس ها و حرف ها غلبه کنم. واقعیت را باید پذیرفت. 

او نیست و نخواهد بود. باشد هم من نیستم. حرمت دوستی شکسته از هر جهت و  دوستی که بشکند  دل می شکند زبان هم تلخ می شود.










این اواخر دو بار از حال رفتم. من چیزی نفهیدم نیستی لذت بخشی بود، اما دیگرانم را اساسی نگران کردمو
از آن روز می گذرد که بدنم لمس شده بود و بعد دست و پا و آخرش صورت و کامم

بهترم و من ترسو همیشه تو این اتفاقت مرگ را می بینم، مرگ ی که از هیچ فردی دور نیست و هر لحظه می تواند در ذهن و بدن کسی جاری شود.





 

 

دوستان زیادی دارم که خبرنگار و رومه نگار هستند امسال نتوانستم و نخواستم به هیچ کدام تبریک بگویم. 
امسال درد هجران و دل سوخته بازماندگان آن هشت کنسولگر و خبرنگار فقید  محمود صارمی جلو چشمانم رژه می روند.
 17 مرداد 1377، محمود صارمی خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی مستقر در مزار شریف افغانستان، به همراه ۸ نفر از کارکنان سرکنسولگری ایران در این شهر توسط عوامل گروه طالبان به شهادت رسیدند و 17 مرداد را به یاد محمود صارمی روز خبرنگار نام گذاشتند. 
21 سال گذشته،  این روز به خبرنگارها تبریک گفته می شود اما کسی یادی از خانواده آن 8 سرکنسولگر و محمود صارمی میکند؟
در آخر
امید دارم دوستان خبرنگار و رومه نگارم در هوای آزادتری نفس بکشند و کار کنند و به استانداردهای خبرنگاری در همین هوای آزاد نزدیک تر شوند. 

 

 

 

 


 

 

به ادعای خودت با تمام جراتت بودی

به باور من تو دل آدم بودن و ماندن و پذیرفتن مسئولیت و زندگی شانه به شانه نداشتی

نه ادعا تو مهمه نه باور من، تو رفتی زشت و نازیبا و من تمام شب به این فکر میکردم چه خوب که رفتی باید می رفتی تا من کسی را که دوستش دارم و دوستم دارد را می شناختم و شانه ام را به شانه اش تکیه می دادم .

 

 

 

 

 


 

 

این که با اخلاقت که کنترلی روش نداری، انقدر شکنجه روانی برا همکارات ایجاد کنی که دیگه حاضر به کار کردن نباشه و حاضر باشه روزیش قطع شه و به سختی بیفته اما زیر بار تحقیر نره. وقتی با یه نفر این برخورد رو داری ماحصل اتفاق خوشحالت می کنه؟ حس قدرت بهت می ده؟

 

 

 

 

 

 

 


 

 


این یک بحث مستقیم فمنیستی نیست اگر چه بحث تساوی، بین حقوق زن مرد ناخودآگاه بحث را فمنیستی می کند.
حتی در کشورهای معتقد به آزادی و دمکراسی، شکاف جنسیتی در مورد پرداخت حقوق زن و مرد وجود دارد.
کشور ایران در رده برابری جنسیت از بعد  پرداخت حقوق مالی مساوی میان زن و مرد در انتهای جدول قرار دارد
.
شخص من تا به امروز در سه محیط کاری کار کرده ام و در هر سه محیط کاری حقوق آقایون بیشتر از خانم ها بوده بدون توجه به کارکرد و نتیجه مثبت کاری و سطح تحصیلات و بهره وری مثبت کار
و 
این ظلم ناآشکار خیلی مواقع عمدی نیست و حاصل ناآگاهی سر تیم یک مجموعه به عنوان تصمیم گیرنده است. 
و 
مقصر امثال ما هستیم که با دانستن حقایق و ادعا فمنیستی به دلیل نیاز به کار زیر برگه قرار دادی که حقمان نیست را امضا کرده و مچاله شده به کارمان ادامه میدهیم.

به امید روزی که صاحبان مشاغل به این برابری ارج نهند و قبل شنیدن اعتراض خودِ صاحبان مشاغل این شکاف جنسیتی ِ کارمزد زن و مرد را اصلاح کنند و ن برای حقوق برابر بدون ترس قدم بردارند، حق اعتراض را فراموش نکنند و اجازه صحبت داشته باشند
آزادی انسانی گاهی از همین مسیرهای ساده و احترام به فردیت شروع می شود.

 

 

 

 


 

 

هفدهم مرداد اسماً خاله شدم. چرا اسماً چون خواهرم و شوهر خواهرم دل خوشی از من ندارد. 
چون قوانین ذهنی و زندگی من با قوانین و ذهنی و زندگی اونا فرق دارد

در یک کلام راه و روش یا به اصطلاح اسلوب زندگی من و همسر خواهر در تضاد است و خواهرم میان شوهر و خانواده شوهر رو با اسلوب ی که از نظر من درست نیست ولی از نظر او درست و وحی منزل است زندگی میکند.

کسی از دلمان خبر ندارد داریم تاج خارمان را برای تاج گذاری تلخ آماده می کنیم .

 

 

 

 


 

 

میگه من جبهه گرفتم و بدبینم و با این رفتارام دو بهم زنی میکنم و دشمنی رو زیاد

من فکر می کنم من از اول این بازی فقط سعی داشتم تهمت ها رو رفع  رجوع کنم و اثبات کنم حرفاشون  و تهمت هاشون و رفتارشون غلطه و چه کار بیهوده ای بود. 

حالا بعد اون همه وابستگی باید رو پا خودم وایستم و به گذشته مون. و حتی آینده شون فکر نکنم.

اینم از خواهرانه مزخرف ما

که کلی دلشکستگی و تهمت به من هدیه  دادند.

 

 

 

 


 

 

غمگین رفتار کسی یا بهتر است بگویم کسانی بودم که عزیزترین های دنیام بودند . با دوست ی عزیز درد و دل میکردم.

دوستم پرسید: از دست دادن تو، براشون مهمه؟ تماشا کن کارائی که در حقت کردن و تهمت های ناروا، توجیه های بی سر و ته 

اینا نشونه جنگه نه اختلاف کوچیک بین خواهرت یا دوستات
 فکر کردی اینها چکار کردن؟
اینها به وضوح به چیزهایی فکر می‌کنن که تو حتا دلت نمیخواد از فرسنگ ها دورترش رد بشی
نجابت حدی داره بگذر

 

ته نوشت: من با حرف دوستم به تصمیمی رسیدم که توش قبول نبودن کسایی هست که رفتار مسموم با من دارن.

 

 

 


 


 

 

شاهین نجفی در مورد میوزیک

شادوماد میگه : یک نوارنده یا همون مطرب دعوت شده برای مطربی به مجلس عروسی. از قضا  عروس معشوق پیشین نوازنده بوده.  
شاهین نجفی درادامه صحبتهاش میگه این آهنگ برام یه تراژدی سیاه بود. این قطعه و اهنگ به شدت برام سیاه است
 این میوزیک یه سادگی سیاه دارد
و بخوام این آهنگ

شادوماد را توصیف کنم  چیزی جز ناکامی نمی بینم .    

 

 

 

 

 


 

 

دو بار دیدمشان، اولین بار شش سال پیش بود به بهانه درمان سرطان آخرین تیر ترکش مان برای زنده ماندن روزه آب» بود به خیالمان!
 
پزشکی بود غریب و عجیب، طبیعت را  می پرستید و رفتارش با بیمارانش موج سینوسی خشم و عطوفت بود، هیچ وقت فراموش نمی کنم آن روز را که در خانه تنگ راه» ش قبر کنده شده اش را نشانمان داد و گفت از مرگ نمی ترسد و اگر بمیرد آنجا آرام می گیرد تا ابد.

سری دوم سه یا دو سال پیش بود با خانم مهوش شیخ الاسلامی و آقای ماجد نیسی برای کامل کردن مجموعه مستند تنگراه» به سراغش رفتیم. خبر آمد سکته کرده به باغ تنگراه» ش سر زدیم که سر تا پا هرس شده بود هنوزم نرمی نمدهای خانه تنگراه» اش در حافظه پاهایم مانده است.
 به گنبد و منزل شخصی اس سر زدیم و آن چه نباید می دیدیم را دیدیم . آن اسطوره رعب و عطوفت از پا افتاده بود.
 #ماجد_نیسی عزیز که برای خداحافظی  بوسیدش اشک قُل میزد توی چشمهایم.

حالا او آن مرد غریب رعب و عطوف دنیا ما را ترک کرده . مردی که طبیعت را پاک دوست داشت و انسانها را سالم

حس می کنم کلی حکایت ناتمام دارم که در گنبد جا مانده و باید روزی به گنبد سری بزنم و زندگی ام را مرور کنم و جور دیگری با زندگی برقصم.

یادت گرامی   

 

 

 

 


 

 

از طبقه بندی آدمها به دلیل مسائل مالی  متنفرم.
 یکی از مکان هائی که این تقسیم بندی به صورت ملموس و آشکار دیده می شود در فروش بلیط پروازهای داخلی یا بین المللی است.
بیشترین خرید بلیط توسط مسافران اومی (Economy) انجام می پذیرد.
در رده میانی بلیط بیزینس کلاس ( Business Clas) ترجیه عده ای است.
نوع گرانقیمت  بلیط ها مربوط به فرست کلاس (FirstClass) میباشد.

لازم یه ذکر است افراد دارای بیزینیس کلاس و فرست کلاس بدون هیچ گونه زحمتی براحتی میتوانند در صندلی خود مستقر شوند و از امکانات ویژه آن قسمت مثل صندلی راحت تختشو ، غذا و امکانات رفاهی و. و . و. استفاده بکنند.

برخلاف پروازهای اومی که مسیر تحویل  بار و چک کردن پاسپورت هفت خوان رستمی است.
کسی که بلیط فرست کلاس یا بیزنس کلاس را دارد علاوه بر امکانات داخل هواپیما در فرودگاه هم  از منظر امکانات تفاوت مشهودی را تجربه میکنید جای استراحت و سالن غذاخوری با بهترین کیفیت و .و.و . 
 ( لازم به ذکره افراد داراب بلیط اومی حق استفاده از این امکانات رو چه در فرودگاه چه در هواپیما ندارند)

 

متاسفانه هیچ رفرنسی برای بیان تشریح این موضوع نیافتم 
ناچار به بیان باور خودم است، آن روز که  ثروت فردی معیار ارزشه های فردی و اجتماعی انسان باشد و یکپارچه بودن انسانها به واسطه پول و ثروت سنجیدن شود نه می شود به دمکراسی نازید نه می توان فریاد زد ما انسان را رعایت کردیم. این کار نقض آشکار و بی شبهه برابری انسان ها ست.

​​​​​​شعار برابری انسانها کلومی بیهوده است.

 

 

 


 


 

 

نمی دانم در این مورد چند بار خواهم نوشت. ناخن هایم را لاک صورتی زدم و منتظرم خشک شوند تا وسایل سفر فردایمان با مهربان را آماده کنم اما ذهنم در گیر است از خودم می پرسم چه شد رابطه ام تمام شد در موقعیتی به اصطلاح اوج دروغین! آدمم کجاست؟ روی مبل زرد رنگ دراز کشیده و زل زده به سقف؟ یا خیالش راحت است و به کارهایش می رسد؟ ته دلش هم یک انگشت وسط نشان دنیا میدهد و می گوید دیدی با تهمت و چهار تا لیچار پروندمش!
دنیا با من خوب تا کرد و مهربانم را آورد به زندگی ام. کلی سفر رفتیم و خواهیم رفت. از همه مهمتر او برای بودن من در زندگی اش جنگید و ایستاد و ایستاده و روزِ شب نمی شود اگر نبینمش و به من نخندد.
اما سوال هایم هنوز بی جواب است. اصلن من خدای سوال های بی جواب از آدمها اشتباه هستم.

 

 

 


 

 

نمی دانم در این مورد چند بار خواهم نوشت. ناخن هایم را لاک صورتی زدم و منتظرم خشک شوند تا وسایل سفر فردایمان با مهربان را آماده کنم اما ذهنم در گیر است از خودم می پرسم چه شد رابطه ام تمام شد در موقعیتی به اصطلاح اوج دروغین! آدمم کجاست؟ روی مبل زرد رنگ دراز کشیده و زل زده به سقف؟ یا خیالش راحت است و به کارهایش می رسد؟ ته دلش هم یک انگشت وسط نشان دنیا میدهد و می گوید دیدی با تهمت و چهار تا لیچار پروندمش!
دنیا با من خوب تا کرد و مهربانم را آورد به زندگی ام. کلی سفر رفتیم و خواهیم رفت. از همه مهمتر او برای بودن من در زندگی اش ایستاد و روز شب نمی شود اگر نبینمش و به من نخندد.
اما سوال هایم هنوز بی جواب است. اصلن من خدای سوال های بی جواب از آدمها اشتباه هستم.

 

 

 


 

 

هر کسی دلیلی داره برای جراحی زیبائی دیدگاه نقادانه ندارم که کار درستی است یا نه تا شبیه رومه ها و شبکه تلوزیون ملی از اثرات مخرب روحی این عمل ها بنویسم.
.
اتفاقن خود من عمل زیبایی #بلفاروپلاستی انجام داده ام و بسیار راضی و خشنودم.

چه کنم که با #جراحی_بینی مشکل دارم
پنجاه درصد به کنار اما پنجاه درصد بقیه را تماشا می کنم نفسم را بند می آورند، از خودم میپرسم ایده پزشک بوده یا خواسته خود فرد؟
 دماغ های عروسکی یا حالت سر بالا انگار دکتر محترم تو اتاق عمل یه خط سری دوزی راه انداخته بی توجه به فرم صورت فرد.
دردم می آید آخر این چه عملی است که سن دخترکان معصوم را با سیر نزولی میبرید بالا همه شده اند چهل ساله های بینی عمل کرده  که در اصل بیست و پنج سالشان است و سخت است از زیبای انتخابشان بگویم.

 

 

 

 

 

 

 

 


 

 

دو بار دیدمشان، اولین بار شش سال پیش بود به بهانه درمان سرطان آخرین تیر ترکش مان برای زنده ماندن روزه آب» بود به خیالمان!
 
پزشکی بود غریب و عجیب، طبیعت را  می پرستید و رفتارش با بیمارانش موج سینوسی خشم و عطوفت بود، هیچ وقت فراموش نمی کنم آن روز را که در خانه تنگ راه» ش قبر کنده شده اش را نشانمان داد و گفت از مرگ نمی ترسد و اگر بمیرد آنجا آرام می گیرد تا ابد.

سری دوم سه یا دو سال پیش بود با خانم مهوش شیخ الاسلامی و آقای ماجد نیسی برای کامل کردن مجموعه مستند تنگراه» به سراغش رفتیم. خبر آمد سکته کرده به باغ تنگراه» ش سر زدیم که سر تا پا هرس شده بود هنوزم نرمی نمدهای خانه تنگراه» اش در حافظه پاهایم مانده است.
 به گنبد و منزل شخصی اس سر زدیم و آن چه نباید می دیدیم را دیدیم . آن اسطوره رعب و عطوفت از پا افتاده بود.
ماجد نیسی عزیز که برای خداحافظی  بوسیدش اشک قُل میزد توی چشمهایم.

حالا او آن مرد غریب رعب و عطوف دنیا ما را ترک کرده . مردی که طبیعت را پاک دوست داشت و انسانها را سالم

حس می کنم کلی حکایت ناتمام دارم که در گنبد جا مانده و باید روزی به گنبد سری بزنم و زندگی ام را مرور کنم و جور دیگری با زندگی برقصم.

یادت گرامی   

 

 

 

 


 

 

از طبقه بندی آدمها به دلیل مسائل مالی  متنفرم.
 یکی از مکان هائی که این تقسیم بندی به صورت ملموس و آشکار دیده می شود در فروش بلیط پروازهای داخلی یا بین المللی است.
بیشترین خرید بلیط توسط مسافران اومی (Economy) انجام می پذیرد.
در رده میانی بلیط بیزینس کلاس ( Business Clas) ترجیه عده ای است.
نوع گرانقیمت  بلیط ها مربوط به فرست کلاس (FirstClass) میباشد.

لازم یه ذکر است افراد دارای بیزینیس کلاس و فرست کلاس بدون هیچ گونه زحمتی براحتی میتوانند در صندلی خود مستقر شوند و از امکانات ویژه آن قسمت مثل صندلی راحت تختشو ، غذا و امکانات رفاهی و. و . و. استفاده بکنند.

برخلاف پروازهای اومی که مسیر تحویل  بار و چک کردن پاسپورت هفت خوان رستمی است.
کسی که بلیط فرست کلاس یا بیزنس کلاس را دارد علاوه بر امکانات داخل هواپیما در فرودگاه هم  از منظر امکانات تفاوت مشهودی را تجربه میکنید جای استراحت و سالن غذاخوری با بهترین کیفیت و .و.و . 
 ( لازم به ذکره افراد دارای بلیط اومی حق استفاده از این امکانات رو چه در فرودگاه چه در هواپیما ندارند)

 

متاسفانه هیچ رفرنسی برای بیان تشریح این موضوع نیافتم 
ناچار به بیان باور خودم است، آن روز که  ثروت فردی معیار ارزشه های فردی و اجتماعی انسان باشد و یکپارچه بودن انسانها به واسطه پول و ثروت سنجیدن شود نه می شود به دمکراسی نازید نه می توان فریاد زد ما انسان را رعایت کردیم. این کار نقض آشکار و بی شبهه برابری انسان ها ست.

​​​​​​شعار برابری انسانها کلومی بیهوده است.

 

 

 


 


 


اولین سال های کارم مدام از مرکز سلامت ن به مناطق کُردنشین می رفتم برای آموزش های ساده سلامت ن
و 
نمی خواهم
کُرد را سوای قومیت های دیگر بگنجانم
(هر چند خودم در قلبم میدانم چقدر عاشقشانم و در مورد افرادی که مخالف این عشقند سالهاست سکوت کرده ام و در دلم گفته ام ای غافلان !!!!!)
مانده ام این سی و پنج میلیون انسان چرا در این دنیا
 تنهایند ؟؟؟؟
.
 تمداران پیر از این قوم چه می خواهند که با مرگ جوانها به آن می رسند؟

 

 

 

 

 


 

 

دکتری که اومد بالا سر بابا گف ممکنه سکته ریز رد کرده باشه و.گفت تو.این بیماری از این اتفاقا می افته. دو روزه بابا رو بغل می گیرم و در تخت خواب می گذارمش. چند لحظه پیش رفتم طبقه بالا و گفت بیا رفتم پیشش گفت چیزیت که نشده یعنی دنیا انگار در هیبت بابا جلوم بود. اوایل خیلی ناله می‌کردم اما الان لحظه لحظه بودنش برام عشق ه 

 

 

 

 


 

 

پدر دندان پزشک بابا چند ماه قبل بر اثر آایمر فوت شد. پدر با وجود بیماری همیشه جلو انسانهای خندان،خندان است. من سوم شخصی بودم به تماشا یک عشق ناب 
نگاه حسرت و ستایش پزشک
نگاه پدرانه پدر
یکهو دکتر خواهش کرد و دوربین دست گرفتم و از دکتر و بابا عکس گرفتم 
خدا خدا خدا

 

 

 

 


 

 

وقتی از گروه رستاک جدا شدم حس ام این بود که پتانسیل این همه آدم فقط برای نمایشگاه؟ بقیه اش چه؟ ما می تونیم اهداف بزرگ تری داشته باشیم که نشد و جدایی بدی بود. روحا آسیب دیدم.
تسکین همان بود که میخواستم بزرگ و بلند پرواز و با اعمالش اثبات کرد بزرگ است و بلند پرواز و قطعا تبریز به ان جی او ی مثل تسکین نیاز دارد. پائیز تسکین برای من رسید به دلایل ی جدا شدم 
دلایل دل شکن و مه آلود بود اما از "تسکین" نبریدم و تسکین خانه من است و به صداقت مالی و تلاش همکاران ام ایمان دارم.

بعد مدتی و آرام گرفتن دلم و خانه حس کردم باز دلم چیز بزرگتری میخواست از یک نهاد خدماتی ارتباط مستقیم و موثر و حرفه ای با والدین و کودکان و راه اینبار از کجا می گذرد دقیق نمیدانم. چه بسا راه را عوض کردم و در حال خدمت به کسانی دیگر باشم .ولی من مسافر این راهم.

توکل به اویی که هرگز نمی میرد 

 

 

 

 


 

 

امروز به فرشت گفتم کاچی درست میکنی برام؟ گفت مگه چله نداری؟ گفتم خوب نیستم و توضیح دادم چرا 
بردتم آشپزخانه و به مقدار خیلی خیلی کره تو ظرف ریخت و آرد را گفت تفت بده بعد آب بریز روش. منم خلاقیت به خرج دادم و هل سابیده و گلاب بهش اضافه کردم تا قل قل کاچی در اومد و قابل خوردن شد. شکر و دارچینم گذاشتم دم دست هر کس به مذاق خودش استفاده کند.
خوش طعم بود و مادر اولین اشارت را به من داد که باید یاد بگیری آشپزی را، همه چیز میوه و عسل و سالاد و سویا تکه ای نیست
درست میگفت 
اما راستش آشپزی گیاهی چیز دیگری است.

 

 

 

 


 

 

رفته بودم دکتر مطمئن  و مجرب پدر تا سر و ته این فراموشی و آن تشنج و شایعات ه را در بیاورم. 

دکتر نگاهی به صفحه اول دفترچه بیمه ام  کرد و نتوانست محاسبه کند از خودم پرسید چند سالت است؟ گفتم 36 سال

گفت: خب دیگر باید ازدواج کنی، زن بذات حساس است این چه دردی است تا دوازده شب با این روحیه سگ دو بزنی؟ خب می شوی این و ملاکت زیبایی همسرت نباشد.

راستش دلم تنش نمی خواست بخصوص ویزیت پدر با تنش شروع شده بود . می خواستم بگویم برادر پزشک توئی با ایکس تومن درآمد، هئیت علمی هم که هستی خب خیالت راحت زن میگیری و هر فصل یک جای دنیائی .اما آن فکر برابر خواهم حرفش را قبول نداشت.

 

مال مال نگاه می کردم (مدل جانوران) من بی کار چه کنم؟ با بیکاری و عشق بروم ازدواج کنم چون زنم و به عقیده تو مرد احساسات وجودم را می شکند؟ دلت خوش است استاد یا بهتر بگویم حساب بانکی ات خوب جور است .

 

 

 

 


 

 

این که من دنبال احقاق حق ام هستم یا دنبال چرائی هستم باعث سو تفاهماتی شده که هر وقت حوصله ام از ذست یارم سر میره یا فیلم یاد هندستون می کنه کاری می کنم .

نه 

من وقتی بغل دستم را نگاه میکنم مردی رو میبینم که به من دل و جرات احقاق حق و دونستن چرا رو میده .

 

 

 

 


 

 

​​​​​​خواستم زرنگی کنم و زود دور زدم و پا رو کلاچ یکهو شد اسب بی افشار به یه ماشین کوبیدم پرید تو پیاده رو، فقط میخواستم زیر کامیون بغل دستیم نرم و باز کوبیدم به یه ماشین که تصادف زنجیره ماشین های ایستاده را ایجاد کرد و نصف همه ماشینها رفتن تو.جوب و اخرین کوبشم انقدر قوی بود که نمیدانم پرایده چطور آن همه رفته بود توی جوب و چطور روی چرخ هایش مانده بود . برای همه ماشینها نامه فدایت شوم و شماره تماس گذاشتم بعد فهمیدم همه ماشینها مال پرسنل کلانتری ه

خب خبرشان کردند و وای از این وسواس.

بهدهر صورت این روزها تصادف می کنیم گردن شکسته در خدمت مردم آسیب دیده از تصادفیم .

ماندم پراید سفیدم چرا آخ هم نمی گوید، دخترم پیلی است برای خودش .

 

 

 

 


 

 

این که من دنبال احقاق حق ام هستم یا دنبال چرائی یک جریان ساده هستم باعث سو تفاهماتی شده که هر وقت حوصله ام از دست یارم سر میره یا فیلم یاد هندستون می کنه شروع به  کاری می کنم .

نه 

من وقتی بغل دستم را نگاه میکنم مردی رو میبینم که به من دل و جرات احقاق حق و دونستن چرا رو میده . پس تا ابد می پرسم و دنبال حقم خواهم بود

 

 

 

 


 

 

با حس ویرانی بیا تا بشکند دیوار من

چیزی نگفتن بهتر است  تکرار طوطی وار من

بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود
حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود
با عشق آنسوی خطر جایی برای ترس نیست
در انتهای موعظه دیگر مجال درس نیست
کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود
چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود

 

شاعر : افشین یداللهی 

 

 

 


 

 

کارم را دوست داشتم، قضیه آینده و شرایط جدید حکایت سوائی بودو علت اصلی کار نکردن ام نبود. علت کار نکردنم اذیت خودآگاه و شاید ناخودآگاه از طرف کسانی بود که اسم دوست را یدک می کشیدند.

آن روزها

رفتارشان فراموش نشدنی است. 

 

 

 

 


 

 

​​​​حال پدر انقدر بد بود که نفس مان حبس شده بود. دیشب که یکی از اقوام تماس گرفت برای حال و احوال پرسی، مادر اعتراف کرد امیدش رو از دست داده. 

نگاهش که کردم انگار یک چیز مشترک بین ما بود که دلمان را می لرزاند.

پناه بر خدا .

 

 

 

 

 


 

 

رابطه با یارتون هیچ نقشه ای تو پس ذهنتون نباش و به بهانه اعتماد یا درست ترش حماقت همه چیز رو به اون بسپرید. یکهو تو یه شب یا تو یه روز ممکنه همه عمری که صرف کردید، یارتون، دنیا شخصیتون رو ببازید 
چون همون شب یا روزی که می فهمید ای دل غافل رو دست خوردید متوجه می شید هیچ جایگاهی در زندگی یارتون نداشتید.
به همین سادگی همه چی تموم می شه.

 

 

 


 

 

سندرم استکهلم پدیده ایست روانی که در آن گروگان حس یکدلی و همدردی و احساس مثبت نسبت به گروگان‌گیر پیدا کرده و در مواقعی این حس وفاداری تا حدیست که از کسی که جان/مال/آزادیش را تهدید می‌کند، دفاع نموده و به صورت اختیاری و با علاقه خود را تسلیمش می‌کند. علت این عارضه روانی عموماً یک نوع مکانیزم دفاعی دانسته می‌شود.

 

ته نوشت: این را زمان مرگ هاشمی رفسنجانی نوشتم و باز جهت یاد آوری نوشتم .

منبع ویکی پدیا

 

 

 

 


 


ما یتیمان این خاک ایم و زنده می میریم
.
هواپیما اوکراینی با صد و هفتاد و شش سرنشین سقوط کرد.
طی هفته گذشته دو دستگاه اتوبوس واژگون شدند و غریب بر بیست و پنج تن کشته شدند.
هر روز چندین و چند نفر به خاطر استفاده از وسایل نقلیه تولید داخلی ناامن مجروح و کشته می شوند. بیماراران صعب العلاج را به خاطر نبود دارو از دست می دهیم.
حکایت زباله گردها 

ن بی خانمان و بی سرپرست
دگرباشان جنسی
بلایا طبیعی
زندگی سگی
حقوق های یک و نیم میلیونی کارگری و گرسنگی
عدم مراجعه به پزشک به خاطر بی پولی و بیماری و بیماری و بیماری
افسردگی
خشونت
کارتن خواب ها
پوپولیسم
و هزاران هزار درد آشکار که پنهانش می کنند .
اهمال کاری مسئولین فقط در فشردن دکمه پدافند هوایی و سقوط هواپیما نیست ما یتیمان این خاکیم و زنده می میریم.

 

 

 

 


 

 

در جریان فاجعه چرنوبیل یک اپراتور یک دکمه را فشار نداد و از فاجعه جهانی جلوگیری کرد هر چند عواقب حادثه و انفجار راکتور چرنوبیل هنوز هم بر جان مردم و آن جغرافیا نشسته. ( متاسفانه اسم اپراتور را به خاطر ندارم)

در حادثه سقوط هواپیما چه کسی پشت دکمه های پدافند سپاه نشسته بود؟
و 
آن لحظه که هواپیما اوج می گرفت به چه فکر می کرد؟

 

 


 

 

و تو نمی دانی گم شدن با بار معنایی دور شدن از هر چه آشناست و پناه گرفتن در کنجی و فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن جوری که خیال کنی تا جواب سوالهایت را پیدا نکنی تا ابد گم شده آن گم شده با بار معنایی دور شدن از هر آنچه آشناست هستی.

 

 

 


 

خب حال بابا این گونه هست که مراقبت بیست و چهار ساعته لازمه و من و مادر در این بیست و چهار ساعت نفله می شیم. کاملا مشخصه به کمک نیاز داریم. نه پرستار که پدر قبولش نمیکنه یه آشنا  

و بدترین وجه این اتفاق این ه من همه چی مو دارم می بازم، تایم درس خوندن و خلوتم 

و رابطه ام با یارم که نمی تونم براش وقت سوا کنم.

باید فکری به حال چهار چوب زندگی مون بکنیم .

 

 

 

 

​​​​


 

 

وقتی بیماری با مشخصات درمانی آایمر در خانواده شما هست. هر ماه و هر هفته و حتی هر روز ممکن است با یک پدیده ناشناخته، همراه با تحلیل بیمار مشاهده کنید. 
تحلیلی که برای پزشک عادی است و جوابی که از پزشک می گیرید همین یک جمله است مقتضای این بیماری همین است» پس معجزه ای در دستان پزشک وجود ندارد.
تنها راهی که این مسیر پر از پیچ و خم و درد را آسان می کند، همسو شدن با بیمار است.
اما همسو شدن با بیمار کار آسانی نیست.
هیچ آسان نیست
یکهو میبینی جان ایستادن نداری
روحت دست خودت نیست و با کوچکترین اشاره می پاشی
زندگی دیگر زندگی نیست تو فقط ایستاده دنبال بیماری، راه برود راه میروی، بایستد می ایستی، زمین بخورد زمین میخوری.
یک جور انتهای زندگی است.
یک جور ناجور

 


 

 

خب شروع کردند. نمی دونم من یا پدر و مادرم تا به حال در مورد آینده یا داشته نداشته یا ثروت کسی و نحوه تقسیمش بدون نظر خواستن ازمون نظر دادیم یا نه ؟

اما

در مورد خودمون و اموالمون این بازی دخالت و نظر بدون درخواست ازشون شروع شده و این منو اذیت میده .

 

 

 


 

 

یعنی از امروز نگم قدرش رو ندونستم. داشتم موسیقی گوش میدادم. شنفتنی همیشه پناه من بوده در بدترین و بهترین لحظات یه لحظه به ذهنم رسید بابا رو هم شریک شنفتن بکنم. یه هدست تو گوش من بود یکی تو گوش اون . همه چی گوش دادیم از تورکو تا شجریان تا اهنگ های که اهورا دوست داره .

یکهو بابا بلند شد دستمو گرف و گفت تو عروسی 

بازی شروع شد گفتم آره و دستمو بگیر ببرم وسط مهمونی . خب بابا وقتی سر حال ه فقط میچرخه تو خونه اینبار سرحال نبود اما منو میخواست برسونه مهمونی و دستمو گرفت و راه افتادیم خونه رو صد بار دور زدیم و همدیگه رو بوسیدیم .

 

خیالات برم داشت، می دونم مریضی و خوب نیستی اما امید دارم وقتی عروس شم دست تو دست تو از خونه بیرون بیام و تو منو ببری پیش داماد و دایی تقی سخنرانی کنه و بگه خوشحالیم که خانواده رهنمائی بزرگتر شد با این پیمان .

و 

بخندیم و بنوشیم و برقصیم .

 

 

 

 


 

 

​​​​​​صبح یه آقایی داشت آشغال های منزلش رو می برد. حتمن میخواست بندازتش تو سطل زباله شهرداری، یه لحظه وسط کوچه موند و کل نون آی تو نایلون زباله رو برا پرنده ها ریز ریز کرد.

یکی تو کوچه مون هست که تو این برف به فکر پرنده هاست.

 

 

 


 

نمی دونم این چه حکایتی است بعضی افراد که درگیر ادبیات و.موسیقی و شاخه های از هنر هستند در گیر فساد اخلاقی هم هستند. 

هنرشان هم بهانه این فساد

به قول دوست عزیزم تاتا زندگی شخصی آدمها به ما ربطی ندارد، آنچه میان چهار دیواری خانه با یار و همسر و هم خوابه شان اتفاق می افتد.

اما از دید من وقتی این بی بند و باری تبعاتی در جامعه داشته باشد. قربانی بی فریاد بسازد و چرخه هی بچرخد یک جای کار بد می لنگد همان جا که باید دست و پای این افراد چه هنرمندان به معنا حقیقی چه هنرمند مابان را باید بست.

بد بختانه قربانیان بی صدای این هنرمند آن دخترکان و نی اند که در مواجه با قانون خودشان اولین مجرم قانونی هستند.

هر کدام از ما ممکن است قربانی آن بی صدا هتک حرمت این انسانهای سخیف باشیم و من هنوز نمیدانم در این سیستم بیمار باید جنگید یا عقب نشست .

 

 

 

 

​​

 

 

 

 


 

 

همیشه وقتی ناخوبم از آدم هایی که دوستشان دارم یا کارهای دوست داشتنی ام دور می شم. دلیلشو نمی دونم شاید نمی خوام حال بدم رو بالا بیارم که بعد دستمال بگیرم بسابم برا تمیز کاری.

همیشه این رو گفتم

همیشه خواستند کسانی که این وضعیت رو بهم بریزن به حساب همدلی 

و من بدتر شدم که هیچ از آدمهای دلسوزم بیزار شدم .

 

 

 


 

 

​​​​​​دلم برای بنفشه تنگ شده.

آن جور که رسمی با یک نوشیدنی می نشستیم و غیر رسمی حرف می زدیم. من احمقانه هایم را برایش میگفتم و هر بار به من تذکر می داد یک جای بهتر برای سیگار کشیدنم پیدا کنم که بو و صدا فندکش کمتر باشد. بعد بحث می کردیم از همه جا، حتی در مورد آدم ها در مورد آینده پدر مادر . یارمون .

شمال و خستگی هایش 

غیبت هم می کردیم 

اما باز دور میزدیم از دنیا و نظریه های دنیایمان می گفتیم و آن چه ممکن است با این نوع حرکت بهش برسیم.

شنفتنی های مرا دوست نداشت اما مرا چرا

حالا هم خاله تاجدار شدم باز همانیم و همان فقط می گوید اینبار بایست تا بیایم. قدم از قدم برداری می رنجم. یک آذر ماهی قُد

کاش زودتر بیاید که ما رسمی بنشینیم و غیر رسمی بحرفیم و من گاهی فحش بدهم و او بپرسد معنی اینی که گفتی چیست ؟ 

 

 

 

 


 

هر انسانی لحظات جهنمی دارد. چشمهایش بی حالت می شود و نمی تواند بر چیزی تمرکز کند. قلبش دردناک می تپد و روحش هزار تکه شده . من از این لحظات کم ندارم و پناهم شنفتنی است.

شنفتنی خلسه مهربانی است که دست مرا می گیرد و در حال موهایم را شانه می زند و میگوید ببین، بشنو، در حال باش.

 

 

 

 

 

​​​​​​


 

 

استانیسلاو پتروف، مردی است که می گویند یک بار دنیا را نجات داده است». 
در بیست و هشتم سپتامبر سال هزار و نهصد و هشتاد و سه استانیسلاو پتروف در یکی از ستادهای فرماندهی مسکو مشغول به خدمت بود که یکی از رادارها به یک باره اعلام کرد که پنج موشک قاره پیما با کلاهک هسته ای از سوی ایالت متحده به سمت شوروی شلیک شده است. 
پروتکل نظامی شوری و ارتش سرخ به گونه ای است که در این گونه شرایط باید دست به حمله متقابل و تلافی جویانه بزند.
اما
پتروف به جای گزارش دادن به مقامات بالا به غریزه خود تکیه کرد که اطلاعات به دست آمده از رادار اشتباه است و دنیا را از فاجعه اتمی نجات داد»


او سی سال بعد از عمل قهرمانه ی تاریخ سازش اعتراف می کند من یک قهرمان نیستم. من مطمئن نبودم کاری که می کنم درست است، یا نه»

 

 

 

 


 

 

دیشب شبیه کابوس بود، چهار زن که می گفتند شاید شوهرش اجازه نمیدهد که بیاید و خودشان را مثال می زدند.

قلبم نمی دانم می تپید یا نه 

اما خون در مغزم با فشار جریان داشت و فریاد می زدم مگر می شود ؟ 

هر چهار زن تائید میکردند .

 

 

 

 

 

 


 

باید توی کویر گم شده باشی و میان طوفان شن گیر کرده باشی تا تفاوت کویر و شن زار را بهتر بفهمی. 

در خواب گیر کرده در نمک زار طوفان گرد و غبار نمک شروع شد هر برخورد گرد با دست و صورتم تمام تنم را می سوزاند و کامم شور می شد .

زنی از دور دست فریاد میزد بچه اش نمرده و زنده است .

و

من از داغ نمک می سوختم و به خود می پیچیدم و می خواستم به آن زن بگویم می دانیم زنده است و چه خوب داد زدی که زنده است اینگونه جان و دلت کمتر می سوزد .

اما

دهان که وا می کردم داغ نمک بر تن و دلم می نشست .

 

 

 


 

 

​​​​​​دلم برای بنفشه تنگ شده.

آن جور که رسمی با یک نوشیدنی می نشستیم و غیر رسمی حرف می زدیم. من احمقانه هایم را برایش میگفتم و هر بار به من تذکر می داد یک جای بهتر برای سیگار کشیدنم پیدا کنم که بو و صدا فندکش کمتر باشد. بعد بحث می کردیم از همه جا، حتی در مورد آدم ها در مورد آینده پدر مادر . یارمون .

شمال و خستگی هایش 

غیبت هم می کردیم 

اما باز دور میزدیم از دنیا و نظریه های دنیایمان می گفتیم و آن چه ممکن است با این نوع حرکت بهش برسیم.

شنفتنی های مرا دوست نداشت اما مرا چرا

حالا هم خاله تاجدار شدم باز همانیم و همان فقط می گوید اینبار بایست تا بیایم تبریز قدم از قدم برداری می رنجم. یک آذر ماهی قُد

کاش زودتر بیاید که ما رسمی بنشینیم و غیر رسمی بحرفیم و من گاهی فحش بدهم و او بپرسد معنی اینی که گفتی چیست ؟ 

 

 

 

 


 

 

می خواهید مرا دیوانه کنید، مرا بچپانید وسط خانه ای که رگه های سیاه و سپید دارد.
می خواهید خودم خودم را بکشم مرا بچپانید توی خانه ای که دکوراسیون خانه نارنجی و قهوه ای است.
رنگ
رنگ
رنگ برایم مهم است.
همانقدر که بی نظمی برایم مهم نیست.

 

 

 


 

 

هیچ وقت نتونستم از برف لذت ببرم چون معتقدم زمستون فصل ثروتمنداس.
همیشه تو زمستون وقتی خیلی آ خوشحالند بابت این دونه های سپید رقصان پس ذهنم آدمهای بی لباس و خونه های بی امکانات شلتاق می کنه و فرصت لذت رو از من می گیره .

 

 

 

 


 

 

مادر پدر را در آن وضعیت دید دیوانه شد. می چرخید و می چرخید دنبال کمک بود برای چه نمی دانم.

من اما دلم خوش می شود به نور چشمهایش به بوسیدن هایمان به خنده های میان دردمان.

کسی از این حال من خبر دار نمی شه چون دارایی کوچک خوشبختی منه وسط یه درد بزرگ .

 

 

 

 


 

 

این دومین صبح ه تو بیمارستانم و چشمام برا خواب دو دو میزنه. همه چی خوب ه مشکل افت فشار ناگهانی باباست.

 

ته نوشت: نمی دونم زوزه سگه که شبیه صدای جغده یا خود جغده که داره آواز می خونه اما خیلی دل نشین ه صداش تو تاریک روشنی هوا .

 

 

 


 

صبح ها که با درد بدن از رختخواب جدا می شم . تو کوچکترین حرکات انگشتام درد کش میاد تو تنم . موقع رانندگی مچم قدرت چرخوندن فرمون رو نداره و خیلی لحظات دردناک واقعی دیگه، بهم ثابت کرده بیماری بابا علاوه بر مشکلات روحی و روانی که بهم تحمیل کرده، علاوه بر اینکه تمام برنامه های زندگیمو از من گرفته. سلامتی تنم رو هم از من گرفته . 

و من چقدر از درد بیزارم چون آستانه تحمل دردم پائینه 

 

 

 

 


 

 

این کشور برا هر روزش یه روز واسه تبریک داره پس
باباها، شوهرها، داداشا، شوگر ددی ها، دوست پسرا روزتون مبارک. 
مرسی انقد خوبین که دست و بال ما رو جمع کردید.
شما نبودید جنس دوم ام نبودیم شانس میاوردیم جنس دست چندم چینی می شدیم شاید! 
به هر حال هر چی نداریم یا اضافی داریم صدقه سر شماس.
لطفا بار و بندیل غیرت و من بیشتر می فهمم و اجازه نمیدم و من مردم چون شمبول طلام و عقلم بیشتره رو ببندید و بندازید دور .


دنیا با برابری قشنگ تره . 

 

خانوما روز شمام مبارک یادمون نره هوا همدیگه رو بیشتر داشته باشیم و خودمون رو قل چسب دو قلو آقا تون و دوس پسرتون و شوگر ددی تون و باباتون و برادرتون ندونید . 


دنیا با فردیت زن و مرد قشنگ تره. 

 

 

 


 

 

دنیای ه غریبی داریم. دیگه کسی نمیتونه به شونه های کسی تکیه کنه. سال و عمری که گذروندی، رفاقتی که کردی، شب رو از درد یا خنده و غم به صبح رسوندی. اعتماد داشتی  

اما اینها ملاک رفاقت و آدمیت و دوست داشتن نیست. به قول فروغ فرخ زاد:

" من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها می آی

و این جهان به لانه ماران مانند است

و.این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی ست

که همچنان که تو را می بوسند

در ذهن خود طناب دار تو را می بافند"

 

و من چه بیزار و خسته ام از زندگی در جامعه ماران.

 

 

 

 

 

 

​​

 


 

 


چپ و راست می شمرند تعداد پزشکان و پرستارانی که بر اثر ابتلا به ویروس کرونا فوت می شوند و یک لقب شهید یا شهیده می چسبانند اول اسمشان و همان مردمی که ما باشیم و تا دیروز پزشکان را به علت میزان دستمزدشان به باد ناسزا می گرفتیم.
امروز سینه کوبان مظلومیت و فداکاری پزشکانیم

ما ملت باری به هر جهت هستیم. .
و ما حواسمان نیست کادر بیمارستان دولتی موظف به حضور در بیمارستان است و بدبختی از آنجا شروع می شود که زیر این اجبار هیچ امنیتی وجود ندارد.
هفته ها پنهان کاری سبب شد آمادگی کافی و به موقع صورت نگیرد و جان بسیاری از کادر درمانی در خطر قرار گرفت با این پنهان کاری و چه بسا بیماران فوت شده هم قربانی این پنهان کاری شدند.
علاوه بر پنهان کاری از کاستی ها باید گفت از لباس کاور مانندِ کادر درمانی تا کمبود تجهیزات من جمله الکل و دستکش و تخت آی سی یو و هزار یک مورد دیگر .

قطعا کادر درمانی فداکاری عظیمی میکنند اما یادمان نرود فردا روز دوباره به خاطر درآمدشان به ناسزا نکشیمشان و یادمان نرود جانفشانانه بی امکانات مکفی در حالت اجبار مشغول به کارند چون استخدام رسمی دولت هستند و محل کارشان بیمارستان دولتی است و کادر درمانی قربانی نبود امکانات است.

 

 

 


 

 

حال درست حسابی ندارم برا مراودات ساده، یکی با کلی محبت و مهربانی احوال پرسی کرده و جویا احوال شده یه جواب بی ربط یک کلمه ای براش می نویسم . 

عمیقا شرمنده ام از حس منفی که جوابام به افراد منتقل میکنه اما انگار مغز و کلوممم تو کلمات ممنونم و مرسی جا مونده .

 

 

 

 

​​​​​


 

 

یکی از تجربه های دردناک زندگی این است که فرد دلبسته آدمهای خاکستری شود. آدمهای خاکستری همیشه تو را در وضعیت تعلیق نگه می دارند: نه به تو دل می دهند و نه می گذارند که از آنها دل بکنی. تو را در میانه زمین و هوا معلق می خواهند. تا وقتی که تو را دل داده خود می یابند با تو سرد و با فاصله اند و تا احساس می کنند که از آنها دل می کنی با تو گرم و نزدیک می شوند- اما فقط تا آنجا که بدانند رشته را نمی گسلی و از چنگ شان نمی گریزی. به تو دل نمی دهند اما مانع دل کندت می شوند.
بعضی از این آدم های خاکستری خودشان بلاتکلیف و معلق اند، یعنی تکلیف خودشان را با خودشان نمی دانند، و این سردرگمی و پادرهوایی را در روابط عاطفی شان با تو بازمی تابانند. گاهی هم دچار نوعی بیماری روانی اند- ملغمه آشفته ای از عدم اعتماد به نفس و اعتماد به نفس مفرط. یعنی چندان به خود اعتماد به نفس دارند که تو را مفتون خود کنند، اما چندان به خود بی اعتمادند که به محبت ات پاسخ درخور بدهند. تو را در فضای خاکستری رابطه معلق نگه می دارند تا شهد عشقی را که نثارشان می کنی بمکند، اما چیزی از جان شان برایت مایه نگذارند.
آدمهای خاکستری خواسته یا ناخواسته تمام خون عاطفه ات را می نوشند اما بر مرده ات فاتحه هم نمی خوانند. لحظه های تلخ زندگی شان را با تو تقسیم می کنند، اما خوشی های شان را با دیگران شریک می شوند. با جذابیت های شان آرام آرام به دورت تار می تنند، و تا به خود می آیی خود را گرفتار دام شان می یابی. ته دل می دانی که شهدت را می نوشند و تفاله ات را تف می کنند، اما برای بی مهرهایشان مدام بهانه می تراشی. می دانی که وضعیت هرگز بهتر نمی شود، اما مدام برای آنها عذر و برای خودت امیدهای واهی می تراشی. آنقدر می مانی تا بپوسی.
عشق آدم را آسیب پذیر می کند، و آدمهای خاکستری دقیقا از همان نقطه آسیب پذیر است که دست شان را تا آرنج در قلبت فرو می کنند. این رابطه ها عشق نیست، بیماری است- نوعی اعتیاد ویرانگر است. و اگر کسی در این دام بلا افتاد باید هوار بزند و از دیگران برای نجات جان اش کمک بخواهد. هرچه بیشتر در این دام بمانی، گرفتارتر می شوی. از آدمهای خاکستری باید مثل طاعون گریخت.

دکتر آرش نراقی


ته نوشت : ارسالی توسط دوستی 

 

 


 

چقدر خوب که امسال تونستن با وکیلم که شاه نداره !!!! قدم هایی برای حل یه زخم قدیمی بر داریم .

خوشحالم شناختمش چون بازی همچنان ادامه دارد و بودن او پُر از حس امنیت است. 

و

انسان عزیز و دوست داشتنی و مقید به اخلاقیات است.

 

 

 

 

 


 

 

​​​​​​خشم های سرکش میان و نمیرن یکی از خشم های که هنوز با منه و نتونستم چالشون کنم رفتار دوستانم نینا و ژیلاست. 

اصلن پنهان نمی کنم که از این که محل کار امن و راحتی براشون ایجاد کردم و جنگیدم در پشت صحنه ناراحت نیستم اما یک حس نمک به حرومی بامن ه.

از طرفی یکهو با یک اخلاق پر از تعبیر و غیر انسانی همراه با فحاشی و تیکه پراندن و حق با من است طرف شدم  و اصلن معنی تیم بودن در آنجا معنا نداشت  اینها هنوز اذیتم میده .

با وجود اذیت شدیدی که گاهی اشک شونه هامو می لرزونه اما خوشحالم دیگه تو گروهی نیستم که همکارات اخلاق کاری درستی نداشتن و فهمیدم رفاقت چیزی جز خیال رفاقت نیست .

در مرکزیت اصلی موسسه هم راز بقا برقرار بود . هر که کاسه لیس تر مقرب تر. هر بار سران گروه و نوچه ها تصمیم میگرفتند کسی حذف بشه باید حذف می شد و وسط اون مجموعه زیبا زشتی های اخلاقی افراد خشم و دلشکستگی شدیدی به من هدیه کرد که هنوز گاهی وحشت میکنم از عمق زشتی رفتار آدمها و اینکه من هم روزگاری بادی به هر جهت بودم برای حذف آدمها

تجربه دردناکی است

بزرگ شدم

هر چند دل زخمی آدمهای رفته و خودم به این زودی تسکین پیدا نمی کند.

 

 

 

 


 

 

وقتی چیزی تحت کنترل آدمی نباشه باز یه حس خشم میاد سراغش و من رو هیچی کنترل ندارم وضعیت سلامتی بابا، خانواده که تحت تاثیر بیماری بابا هستند، خودم و کارام و دوست داشتنی هام، پلان ریزی برا آیندم، رسیدگی به اموال بابا، کنترل وضعیت معیشت خانواده .

دم هیچی تو دستم نیست و این بدترین حالتی ه که برا زندگیم تصویر می کردم .

 

 

 

​​​​​


 

یکی دیگه از عصبانیت های خوره دار زندگیم سینا ست. از دست خودم ناراحتم حماقت به این بزرگی کردم و روزها و هفته ها و ماها و سال های زندگیمو سپردم دستش و آخرش هم نفهمیدم چی به چی شد.

رفت یا شاید من ترکش کردم.

حس می کنم بازی رو باختم و رو دست خوردم و این حماقتم و خوش خیالی و اعتمادم خیلی عصبانیم کرده .

 

 

 

​​​​​​


 

با این که فراموش کردم اخلاق و کاراشو 

اما بر خلاف همه که صحبتها یا کاراتو بعد یه مدت می زنن تو صورتت، شنوا خوب و بی قضاوتی بود.

امروز وسط این همه خشم و حیرانی و جر و بحث یکهو یه روشنی تو دلم روشن شد که اگر او خوب بود هیچ وقت جر و بحثی نبود و می تونست ساعتها بشینه باهات حرف بزنه و فراموش کنه چی شنیدی .

یکی از عصبانیت های این روزهام نداشتن او هست.

هست اما نیست و من آواره و بی دوست و بی پدر مانده ام .

 

 

 

 

​​​​


 

 

وقتی ابهتی چون اینانلو فوت شد، تمام خاطراتم خراب شد روی سرم و مدام به اطرافیان می گفتم: مگر می شود آن ابهت بمیرد ؟ 

تا عزیزی گفت وقتی ابهتی چون او می میرد و حیران می شوی پس به نفس و حیات خودت شک کن .

حالا فریبرز رئیس دانا و آن سوال تکرار ی که مگر می شود آن ابهت بمیرد ؟

انگار که می شود. مرگ از زندگی قوی تر است و انسان توهم بودنی بیش نیست .

​​​​​​

 

 


 

 

این وقتا بابا یکی بدو میزد با همکارش مهندس سیدی که اونو جای برادرش میدونست تماس بگیره و بگه مهندس سال نوت مبارک. حالا چند ساله سر سال تحویل چشام اشکی می شه از این که دوستاش دوستی رو در حقش تمام کردند و فراموشش کردند.

 

 

 

 


 

+احمد شاه مسعود دانشجوی مهندسی در دانشگاه کابل بود که به خاطر مبارزه تحصیل را رها کرد اما به گفته دوستانش همواره یکی از بزرگ ترین آرزوهای او به پایان رساندن تحصیلاتش بود؛ شاید به همین دلیل هم بارها دانشجویانی را که به عشق مبارزه و پیوستن به جبهه های او به پنجشیر می رفتند باز می گرداند. مسعود به آن ها می گفت بروید و هر وقت درس تان تمام شد، دوباره بازگردید، افغانستان به جوانان تحصیل کرده و متخصص نیاز دارد .

 

+در اینجا (افغانستان) می گویند اگر خواب بد دیدی آن را به دست آب بده تا آن را با خود ببرد.

 

+برای اینکه انسان یک مسئولیت را ادامه بدهد اول باید آن را خوب بشناسد و درست بشناسد.

 

ته نوشت: در افغانستان مرد سالاری بیشتر عیان است، داشتن سواد یا نداشتن در متن جریان زندگی مرد سالار زن ها مهم نیست، مهم تصمیم مرد برای زن در جایگاه پدر، پدر بزرگ، برادر، شوهر و حتی مادر یا جنس مونثی است که ایدولوژی مرد سالارانه آن کشور بر تن و جان و روحش نشسته . حرف مرد یک درجه پایین تر از حرف خداست برایشان و تمام.

 

 

 

 


 

بابا خیلی لاغر شده در حالی که من تمام سعیمو میکنم خوب غذا بخوره مسئولیت وعده شام و صبحانه و میان وعده هاش رو و آب رسانی به بدنش رو من قبول کردم.

بارسیدگی به زخم بستر و سند وحشتناک

اما 

انقدر فرق کرده گاهی با چشمهای گشاد به سقف خیره میشه جوری نفس می کشه که متوجه اش نمی شم و با خودم می گم یعنی داره می میره ؟

 

 

 

 


 

از معدود فامیل های پدر که خانمی با سن و سال بالاست اسمس زده چرا مادرتان اسم مخفف برادرمان را صدا می زند؟

بلاهت خنده داری که چسبیده به یک زن سن و سال دار و با این حرفش بلاهت ش را به رخ مان کشید.

چقدر راحت آدمها خودشان را در سطل زباله مغز آدمها می اندازند.

 

 

 

 


 

وسط تب، سرفه، زخم بستر، درد و ناله

فکری می شم که ما بابا رو به زور نگه داشتیم و اذیتش داریم میدیم.

خیالات برم داشته اساسی.

کاش این قرنطینه نبود و می شد با آمبولانس بابا رو ببریم شمال. اینجور موقع ها آدم دلش لوس شدن می خواد و فامیلاشو .

 

 

 

 

​​​​​​


 

 

+آنچه به آدم می آموزد مشکلات است.

+یکی از نصیحت های آمر صاحب این بود که هیچ وقت در زندگی کسی را رفیق شخصی خود قرار نده، با همه دوست باش ولی رفیق شخصی نداشته باش. ( یاد سال پیش خودم افتادم و خودم و رفقا و رفاقتمون که شبیه شمع آب شد، تموم شد و قطعا بعد این رفیق جان دلی ظاهری نخواهم داشت)

+من مردم خود را می شناسم و صحبت کردن و تربیت زندگی را از غرب یاد نگرفته ام بلکه آن را از مادر و مادر بزرگم آموختم و فکر می کنم دلیل این افراط گرایی همین است.

+مردها از قریه ها به سنگرها میرفتند و پیرمردها به همراه زن ها در آن جا می ماندند، به همین دلیل سختگیری مقابل زن ها زیاد شده بود، چون جنگ چریکی بود و رسم شدن چادر (برقع) در شهرستان ها و اطراف آن به خاطر جنگ بود و صورت خودشان را پنهان می کردند که دشمن آن ها را نشناسد. 
مردم بی سواد فکرمی کنند که هنوز باید برقع باشد در حالی که به خاطر جنگ بوده و شما می دانید که در اسلام برقع وجود ندارد.


ته نوشت: به گفته صاحب نظران علت جا ماندن افغانستان از پیشرفت نگاه قریه ای داشتن به خاک و خانواده است، کشوری که شصت درصد آن بی سوادند و تفکر و اندیشه زندگی شهری و دانش ی را ندارند و تعریفی از شاکله حکومت ندارن و از طرفی فشار کشورهای خارجی بعد دوره کمونیسم و حضور طالبان یک پسرفت بزرگ برای افغانستان بوده و از طرفی قومیت های ساکن افغانستان در در پی قدرتند و تعریف ملت واحد هنوز برایشان نا مفهوم است .

 

 

 


 


صد سال بعد از دختری می نویسند که بعد دویست و هشتاد و هشت روز اعتصاب غذا با چشمان باز به استقبال مرگ رفت و ایمان داشت که انسان آزاد است. 


صد سال بعد در تاریخ نگاری از خاورمیانه می نویسند سرزمینی که به عمد صدا و فریاد و کمک خواهی مردمش شنیده نمی شد استثمار و فقر و مرگ و کشتار ویژگی این خاک بود و ایدلوژی های حک شده در ذهن و پیش داوری ها و یک بعدی بودن ها برای کسب قدرت یا حس قدرت و اشراف بر واقعیات نه چندان واقعی مهمتر از جان و نفس انسان بود.

 

گروپ یوروم (Grup Yorum) یک گروه موسیقی ترکیه‌ای است که برای ترانه‌های ی‌شان شهرت دارند.
علت اعتصاب غذا یا روزه مرگ دو نفر از اعضا درخواست آنها برای بسته شدن پرونده قضایی اعضا گروه ، جلوگیری از حمله عامدانه پلیس به مرکز فرهنکی شان،  خارج کردن نام اعضا از لیست سیاه دولت اردوغان و اجازه برگذاری کنسرت است.

 

 

 


 


 

+آقای ژنرال صبور آیا واقعن درست شنیدم؟ شما می گویید مسعود در ابتدا از حرکتطالبان استقبال کرد؟ آیا مطمئن هستید؟ 

بله کا ملا مطمئن هستم.مسعود می گفت اگر این حرکت اصالتا افغانی باشد من در برابرآن حرفی ندارم. می گفت هنوز اجازه نداده ایم که یک نفر یا یک گروه در جایی از کره زمین یک حکومت اسلامی بسازد، ما متاسفانه جغرافیای اسلامی زیادی داریم اما حکومت اسلامی به معنای حقیقی در هیچ جایی چه عربستان و چه ایران و چه افغانستان و پاکستان وجود ندارد.

 

+ همیشه امریکا از دمکراسی حرف می زند و خود را حامی و موسس دمکراسی میداند اما من آن را فقطدر محدوده جغرافیایی خودش قبول دارم و از خاک خودخلرجمی شود بسیار ظالم می شود.

 

+جایی در دور دست جنگ جاری بود و همزمان صدای انغجارها هر از گاهی می آمد و گفت کل این عملیات ( بعد کتاب را بالا گرفت و ادامه داد) از خاطر این ادبیات است»

 

 


 

 

+هرکسبه شکل غیر قانونی ، مالی را از تصرف دیگری بی رضایت او خارج یا به هر نحودیگر آنرا حیف و میل کند ، به اتهام تصرف عدوانی محاکمه خواهد شد. همچنین اگرکسی بی آنکه مال را ازتصرف خارج کند ، در آن ایجاد اختلال کند یا به هرصورت دیگر به شکل غیر قانونی به ملک دیگری دست اندازی کند ومانع از آن شود که صاحب حق از حق خود استفاده کند ، به اتهام تصرف عدوانی محاکمه خواهد شد.

+با عشق همه هستیِ او کاستی بزرگی شده بود.

 

+ تقلید طبیعی بودن دشوارترین کارهاست.

 

+هوگو می کوشد مهربان باشد. مردم اغلب با کسانی که در فاصله‌ی دور قرار دارند، مهربانند. آن‌ها ادای مهربانی را درمی‌آورند؛ چیزی که هیچ هزینه‌ای ندارد. آنچه به دیگران ربط دارد، تأثیر ناچیزی رویِ آن‌ها می‌گذارد. از این‌رو، اَدایِ مهربانی درآوردن آسان‌تر است از نامهربانی که فقط ناراحتی و دردسر ایجاد می‌کند. اَدایِ مهربانی درآوردن باعث می‌شود آدم را راحت بگذارند.

 

+آدمیزاد با پاسخِ قطعی آسان‌تر از پاسخ مبهم کنار می‌آید. 

 

+وقتی آدم عاشق است و عشقش پذیرفته شده، تنش احساس راحتی می‌کند. برعکس، وقتی عشق بی‌پاسخ می‌ماند، تن احساس می‌کند وزنش سه برابر شده است. عشق نوپا روی لبه باریکی می‌رقصد. ممکن است آدم دوباره وزن واقعیش را احساس نکند، که این خود می‌تواند در آدم‌های مضطرب، با تجربه و آینده‌نگر، یا در آن‌هایی که مثل استر این‌قدر امیدوار و خوش‌باور نیستند، میزانی از تردید پدید آورد.

 

+ برای حاد نشدن درد و رنج، باید جام های عشق پیووسته پُر شود.

 

+وقتی انتظارات کاهش می یابد، کوچکترین نشانی از امید موجب شادی می شود.

 

+عشق یه کلمه نیاز دارد.

 

+عشق جانوری است گرسنه؛ خوراکش ارتباط، اطمینان دادن پی دی پی . پشم به چشم هم دوختن است. وقتی چشمها به هم بسیار نزدیک می شوند، چشم هیچ کدامشان چیز دیگری نمی بیند.

 

+وقتی نشان واهی از محبوب می رسد و نه چیزی دیگر، تحملش دشوارتر است از این که هیچ چیز نرسد.

 

 

 

 


 

 

صفحات شخصی و نوشتار های شخصی حاصل دیدگاه پدیدار شناختی خود فرد است
اما ماحصل گفتگوهای پیش آمده منحصرا اخلاق گرا، غیر جانبدارانه، حق مدار نیست. 
چون هر انسان برگرفته از دنیا پدیدار شناختی اش، خودش را بر حق میداند و در بحث و جدل ها نباید منتظر نتیجه اخلاق گریانه بود.
در راستا پست قبل و صحبت ها باید یاد آور شوم، در دایره جغرافیایی زندگی می کنیم که تعریفی از آزادی و رفاه اجتماعی در آن وجود ندارد و حتی راهی برای رسیدن به آن.
بین ملت و دولت کانالی برای ارتباط نتیجه بخش وجود ندارد و همین سبب می شود مردم رنج دیده و ناامید و دچار خفقان از ابزار خود"جان" خود استفاده می کنند تا فریاد خود را به گوش دنیا و مردم برسانند.
به عنوان مثال در تونس  فردی خودش را به آتش می کشد و جریان نه چندان موفق بهار عربی راه می افتد.در سودان مبارزات مردمی با تلفات دولت را تغییر می دهند.در مصر در یک روز هشتصد  پنجاه نفر قتل عام می شوند، در لیبی و بحرین جنبش هایی صورت میگیرد و جنگ خونین سوریه پا برجاست همانند بحران یمن و الجزایر و سودان

دور نرویم کشور خودمان و خفقان و سرکوب و خون و گلوله و موشک و
حال کسی روزه مرگ را انتخاب می کندو با جانش به مبارزه برای حق و باورش می رود (سوای وابستکی به هر گروه و ایدولوژی) و ما هیچ حواسمان نیست میان کلمات و نقدها و جر و بحث ها جان انسان ی گرفته می شود.

چون همین جغرافیا به ما یاد داده حرف بزنیم و عمل نکنیم. 

برای من این چشمهای خالی از زندگی و این تن سرد و صدای که در حافظه ام شناور است، در این جهان پُر از حرف و تحلیل ، سوای هر ایدولوژی ستایش برانگیز است. 
کسی که حرف نزد و عمل کرد و خودش و راهش و هنرش را باور داشت 
به این امید که تغییری حاصل شود .

 

 

 


 

 

کتاب تصرف عدوانی رو به هر کسی برای خواندن پیشنهاد نمی دهم.
اما
اگر فردی در رابطه باشد و در رابطه اش سر در گم از نبود و چرایی بعضی چیزها باشد، جزو کتاب هایی است که حتمن به آن فرد پیشنهادش می دهم تا بخواند.
کتابی که شخصیت های کتاب خود را عاقله زن یا عاقله مردی می دانند که زن اسیر تعبیر و عشق و انتظار است و مرد اسیرهر چه پیش آید خوش آید.
مرد عاشق زن نیست و زن عاشق مرد است.
کسی در بی تفاوتی محض زندگی می کند و دیگری را علنا می پیچاند و دیگری از وسواس و تعبیرو انتظار فرو پاشیده .
توهم عشق
توهم رابطه
انتظار برآورده نشده
مثل گیر کردن در باتلاق است
و
قطعا رابطه انسانی و عاشقانه چیزی جز این است و هر جا به این نقطه رسید باید گذاشت و رفت.
هر جا حرمت فردی در یک رابطه زیر سوال رود آنجا باید گذاشت و رفت.

 

 

 


 

 

+به نظرم صمد» کم لطفی کرد. حقیقت این است که حق این آدم ضایع شده. آن موقعی که هیچ کس درزمینه ادبیات کودکان وجود نداشت، او شروع کننده داستان های کودکان بود. ما در واقع با کارهای یمینی شریف» بزرگ شده ایم. هم در زمینه داستان و هم شعر. به نظر من باید از این آدم تجلیل و حقش ادا شود.

به نظر من بعضی تفکرات ی صمد» قابل دفاع تیست. با همه حرمتی که برای صمد قائلم، این را می گویم. مثلا اینکه او بالای یکی از داستان هایش می نویسد: بچه هایی که با ماشین شخصی به مدرسه میروند؛ حق ندارند این داستان را بخوانند». واقعا این حرف چه معنایی دارد. نمی دانم صمد اگر حالا زنده بود چه فکر می کرد. به هر حال هم صمد احتیاج به نقادی دارد و هم یمینی شریف احتیاج به اعاده حیثیت.

 

+خیلی غصه ام می شود که بچه های امروز ما نمی توانند بچگی کنند. همان طور که جوان های ما نمی توانند جوانی کمند.

 

 

 

​​​​​​


 

 

صبحی تلفن خونه زنگ خورد و منم که عمرا تلفن جواب بدم. تلفنو جواب دادم و یکی گفت: خانیم مهرنیا آدرست کجاس برات قهوه آوردم.
من: ااااااا

یه ده دقیقه وسط کوچه ایستادم تا آقاهه اومد و دیدم تو دست و بالش هیچی نیست یکهو بلند شد و یه نایلون داد دستم و گفت بابک فرستاده .

بعلی 
و اینگونه بود که ما اول صبحی سورپرایز شدیم با یه بسته ماسالا 

البت نبات تو دلمون حل شد از داشتن آقامون که از یه کشور دیگه فکر حال خوب کنی ماست.

بابی تو مییییییییییییییییییی



 

 


 

+آمر صاحب همیشه می گفت: ما پیروزیم، گر چه طالبان اراضی را گرفته است. طالبان در نقاط بلند کوه پامیر هم که قرار بگیرند ما پیروزمی شویم، دشمن اراضی را گرفته اما ملت را نگرفته است.

+زمانی که بین مردم می رفت بدون محافظ هایش می رفت، به ملت و مردم اعتماد داشت. به ن بسیار احترام می گذاشت و همیشه آرزو داشت که ن در جامعه افغانستان نقش اساسی خود را ایفا کنند. تبعیض زبانی، مذهبی و قومی را بسیار ناپسند می دانست.

+هیچ گاه ساختمان کسی را خراب نکنید، هیچ گاه خانه کسی را به کس دیگر ندهید، اگر کسی جرم کرده خودش مسئول جرمش است و خانواده اش گناهی ندارند.

+ ما از کوه هاو مناطق کوهستانی و از یک جنگ بی نظم پارتیزانی به سمت جنگ منظم جبهه ای می رویم، مجاهدین ما جنگ کوهی را بلدند نه جنگ مناطق هموار را و مهم تر اینکه مجاهدین اامات مدنی و شهری را نمی شناسند، ما باید ارتش منظم داشته باشیم.

+مسعود تنها مردی بود که هیچ علاقه ای به جنگ نداشت ولی خوب جنگید.

 


 

می دونستید شعر های  "ما گل های خندانیم ."  یا "من یار مهربانم و ." یا "ما کودکانیم شیرین زبانیم و." و خیلی از شعرهای آشنای بچه گی ما کار عباس یمینی شریف هست؟


ته نوشت: ارجاعات کتاب ها موقع خواندن کتاب پیر منو در میاره اما همیشه به جاهای خوب می رسم.




 


 


 

 

حق حضانت برای تو . درد زایمان برای من .
نام خانوادگی برای تو .
زحمت خانواده برای من . سند خانه برای تو .
بیگاری خانه برای من . چهار عقد برای تو .
حسرت عشق برای من . هزار صیغه برای تو .
حکم سنگسار برای من . هوس برای تو .
عفاف برای من .
این بود ازادی و برابری حقوق برای زن و مرد. . . زنها حق اعتراض . . .!!!ندارند
ارام بمیر بانو که حتی عکست را پس از مردن
برروی اگهی ترحیمت نمیزنند!!!!

ﺳﻤﻦ ﺑﻬﺒﻬﺎنی

 

 




 


 

 

 

از خاطرات قدیم ه باید میرفتم دنبال کسی ترمینال که .

رسیدم به جائی که ماشین رو پارک می کنم ، دیدم یه پژو جلو ماشینم پارک کرده.

یک ربع قدم رو رفتم و داد و بیداد و کلیه مغازه دارها و کلافه کردم . یه دو تا لگد به ماشین ه زدم و دستگیرشو کشیدم بلکه گیره کار کنه که نکرد. خشمگین و غرغران داشتم دور ماشین گز می کردم که زیر ترمز دستی ماشین یه شماره تماس دیدم. خودمو چسبوندم به پنجره ماشین و شماره رو به هر سختی بود خوندم و زنگ زدم به آقاهه و طلبکار که بیا ماشینتو از جلو ماشینم بر دار مرتیکه یه نقطه ! مسافر دارم و های و بیداد .

آقاهه آمد و ماشین رو جا به جا کرد و رفتم سراغ ماشینم

از پشت شیشه دیدم قفل فرمونم فرق داره و من کیف ژیگولی نداشتم که پوست ببری باشه و ولش کنم رو صندلی جلو ماشین .

و تازه بعد فشردن دکمه گیر ماشین و بلند شدن بیب بیبش فهمیدم تمام اون مدت و داد و هوارم واس ماشین مردم بود . ماشین من ترگل و ور گل و تنها و بی مانع سر جاشه.
 

و حالا بیا به آقای پرشیا بگو مرا با تو چه صنم است ؟!



 


 

 

از گفته های سیمون دوبوار وام می گیرم :
"درهای کارخانه‌ها، اداره‌ها و دانشکده‌ها را به روی ن باز می‌کنند، ولی هم‌چنان بر این عقیده‌اند که ازدواج برای ن محترمانه‌ترین کسب و کار است" چه به عنوان مدیر موفقی یک شرکت چه به عنوان استاد دانشگاه چه پزشک معلم و .و زمانی که ازدواج نکنی و همسری نداشته باشی گویی هویت فردی نداری

و تا ن این جامعه ورای هویتی که بر اساس ازدواج بر آن ها تحمیل می شود به فکر خود سازی نباشند به فکر وانهادگی و بلوغ فردی نباشند.



 

 


 

چند وقت پیش شروع کردم به خواندن حافظ و نباتی دیدم وسواس بیت به بیت و دنبال شرح گشتن ولم نمی کنه گذاشتمشون کنار و دیوان اشعار حمید مصدق رو شروع کردم دیدم باز وسواس تکرار جملات و کنار هم قرار گرفتن لغات اومده سراغم. فک کنم تا عمرم تموم شه خوانش این مجموعه با این وسواس من ادامه خواهد داشت.

 

 

 


 

+درست یا غلط می گویند شاعر روحیه کودکی اش را حفظ می کند.

 

+حاجی آن جا رو کرد به من گفت چند سالته؟ گفتم شصت سال -آ وقت را می گویم- رو کرد به منشی و گفت: این شصت سالشه؟ وقتی می گویند شلاق بخور! می گه شصت سال. وقتی می گن شوهر بکن می گه شانزده سال .

 

+

مادر من با این که زن روشنفکری بود و مدافع حقوق ن بود در واقع در زندگی خیلی حقش از بین رفت و تضییع شد. میدانید، به سبب همان مرد سالاری که در ایران است. همین شوهر دوم مادر دو تا زن دیگر گرفت بعد از ازدواج من و عجیب این است که هر چه برادرها اصرار کردند که مادر من جدا شود و ظلاق بگیرد، گفت طلاق نمی گیرم و تا آخر عمرش هم تقریبا روابط محترمانه با شوهرش داشت و صمیمانه. اما دیگر روابط شوئی نداشتند.

 

+جزو سنت های بد ایرانی هاست که روابط خانوادکی و روابط خاص را به دیگران تسری می دهند.

 

+هیچ ظلمی را از هیچ مردی قبول نکردم و معتقدم تا حالا هیچ مردی به من ظلمی نکرده.

 

+نیما از آن دسته از شاعرانی بود که در زمان حیاتش خیلی کم تظاهر بود. واقعا یک جور شهید راه ادبیات نو. البته خودش جایی گفته بود که من صدای کف زدن مردم آینده را، اکنون می شنوم.

 

+هر وقت پسرم اشعار اخوان را می خواند، من زار میزدم و گریه می کردم. گریه تاثر و غم نبود. گریه از تاثیر شدید شعر بر اعصابم بود و پسرم همیشه به من می گوید: تو شعر را با اشکت می سنجی!» می گویم نه، اشک من آ جا در اثر غم بیرون نمی آید،در اثر تاثیری است که بر اعصابم می گذارد.

 

+من هیچ گاه از تروریسم خوشم نیامده بود. برای این که همیشه در بمب گذاری عده ای کشته می شوند که هیچ گناهی ندارند.
پش از انقلاب طرف آمد توی چشمم دستمال کشید تا ببیند سرمه کشیده ام یا نه؟

 

+ در مصائب آدمی بیش تر به همدیگر نزدیک می شود.

 

 

تاریخ شفاهی ادبیات ایران معاصر
سیمین بهبهانی

 

 

 

 


 

 


 

 

+مادر می گفت مشهدی اصغر، با این زن شه تنبل چه جور می سازی؟ بابا فقط می گفت حیف از شماست خانم جان. یعنی چرا به زنم ناسزا و بد گفتید، یا شاید، شما مگر فضول من هستید.

 

+ آن وقت ها وقتی چای دم می کردند از برگ های ریز نو دمیده نارنج -جوش- می ریختند وی قوری برای خوش بویی.

 

+زجر دارترین انتقام عفو است.

 

+ای بابا ما را دیگر نمی خواهند. گفتم کی گفته؟ کی ترا نمی خواهد؟ کی گفته؟ گفت بابا وقتی پیر شدی از نگاه می فهمی.

 

+این ها اگر پول ندارند یا مقام ندارند معنیش بی بته گیشان نیست. دایی گفت: بی بتگی نه به بی مقامی است نه بی پولی؛ فرق است بین آن که نمی خواهد با آن که می خواهد اما بی عرضه است.

 

+ مادر گفت زرین بگو رقیه بیاید سفره را زیاد کند. در خانه هیچ وقت نمی گفتند سفره را ورچین ، یا جمع کن، ببر، بردار.

 

یک داستان از ابراهیم گلستان
از روزگار رفته حکایت 

 

 

 


 

 

دی شب یه شب نشینی داشتیم تا ساعت دو و نیم بامداد.

دختر عمو تست و سی تی اسکن انجام داده بود و مطمئن از سلامتیش با زن عمو آمدند و ماسالا بابک نشان خوردیم با کیک دست پخت دختر عمو جان و شام ته بندی ناهار بود با دلمه برگ زن عمو و چای که مدام رو اجاز گاز دم بود. چقدر همدیگه رو بغل کردیم و بوسیدیم و یه دل سیر حرف زدیم و خندیدیم.

 

 

 

 


 

هر جدایی دلیلی داره. به نظر من جدایی از یار خیلی آسون تر از جدایی از دوست هم جنست ه که سالیان سال تو خوشی و ناخوشی با هم بودین.

آدمی رو دوست هم جنسش سرمایه گذاری عاطفی قوی می کنه و وقتی جدایی، دلخوری پیش میاد آدمی بیشتر می شکنه .

 

 

 

 

​​​​​


 

تا این دوره رد شه خواب صبح رو باید انتخاب کنم چون مراقبت لحظه به لحظه نیاز داره بابا.

همه تو فامیل ازم تشکر می کنن. من خیلی خسته میشم اما واقعن برام سخت نیست چون عاشق بابام و کاراش با همه سختی و هزینه هاش برام پر از عشق ه.

 

 

 


 

دیشب خواب دیدم نینا رو وسط خیابون دیدم و با هم رفتیم خونه اش کلی میوه و سبزی و و. خریده بود.
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده نشستیم به شستن و تمیز کاری و خنده و حرف.
یه پیرهن گل دوزی شده تنش بود که هی سرش چونه میزدم که این مال منه.
خوابم هنوز طعم رفاقت میداد.

 

 

 


 

 

   

این که بر اساس عقیده و باورت قدم بگذاری در مسیر "مرگ خودخواسته" و تا آخرین نفس از مسیری که انتهایش مرگ است برنگردی و یکه و تنها طعنه بزنی به ایدئولوژی غلط حکومتت و به خاطر آرمانت و آزادی لبخند بزنی به مرگ حکایت غریبی است.

 

بعد سیصد روز ibrahimgökçek با چشمانی باز و با لبخند به استقبال مرگ رفت.


در این خاک، جغرافیای خاورمیانه صدای فریادِ آزادی را با مرگ و خفقان و اعتصاب زندگی می کنیم.
و
بدتر آن که صدای این مرگ و خفقان و اعتصاب به گوش کسی نمی رسد.


شاید در آینده بعد گذشتن روزها و سالها در تاریخ بنویسند که انسانهای زیادی بی آنکه صدایشان را کسی بشنوند، به استقبال مرگ رفتند یا زنده مانی را در گوشه گوشه خانه یا زندان ها سپری کردند.
 

 

 


 


 

اون روزی کلی خرید کرده بودم، دو تا بیسکوئیت اتی از اونا که شبیه افتابگردون ه خریدم . داشتم وسایل رو میگذاشتم تو ماشین چشم به یه پسر بیست ساله خورد که تا کمر خم شده بود تو زباله ها 

من با این همه خرید و او با دستان خالی دنبال پلاستیک و ورق بود تا نون شبشو جور کنه.

یکی از بیسکوئیت ها رو ورداشتم رفتم پیشش گفتم بیا این مال توئه دو تا خریدم یکی برا تو یکی خودم. 

بعد هر دو خندیدیم از چی نمیدونم اما اگه قوانین و بند و بساط های مربوط به قانون نبود پریده بودیم همدیگه رو بغل کرده بودیم.

 

 

 

​​​​​​


 

توی غم شناور بودم که صدای گارمون و کسی که سلطان قلبها ست را می خواند رو شنفتم. بدو کمی پول برداشتم تا دیر نشده برسونم دست کسایی که تو این روزای قرنطینه شَنُفتنی به آدمها هدیه میدن .

پول رو که بهشون دادم و براشون آرزو شادی کردم برگشتم خونه 

یکهو یه صدا بلند با گارمون پشت درمون خوند سلام بر عشق

سلام بر عشق

سلام بر عشق

سلام ای عشق .

 

 

 

 

 


 


پدرم کارگر بود
مرد با ایمانی
که هر بار نماز می‌خواند
خدا
از دست‌هایش خجالت می‌کشید!

سابیر هاکا


ته نوشت : پدرم چند مورد را در زندگی ما ممنوع کرده بود. یکی لفظ کارگر بود می گفت به جای کلمه کارگر از کلمه همکار یا کارمند استفاده کنیم.

 

 


 

 

تا زمانی که نظام سرمایه داری این اختیار را به کارفرما می دهد که حقوق چندین میلیونی اش را سر ماه دریافت کند و به کارمندان یا درست تر بگویم "کارگرانش" مطابق مصوبه حقوق کارگران حقوق دهد. داستان زندگی همین کارگران استثمار شده یک داستان تکراری است که از اول ماه تا آخر ماه هر روز پول هایت را بشماری که چقدر مانده و چقدر از جیب رفته است. آیتم های سلامتی شخصی و فرزندان در اولویت نیستند.  فکر کردن به دندان پزشک یک شوخی بزرگ است و اگر کسی از اعضا خانواده دچار بیماری صعب العلاج شود دیگر نور علی نور است. تغذیه سالم و مدیریت سفره خانه می شود هزار خوان رستم. سفر و تفریح معنائی ندارد. پشتوانه مالی داشتن و وسیله نقلیه شخصی داشتن خوش شانسی یک کارگر است.
خواسته مشروع فرزندان مدام به آینده حواله می شود و در این ایام آموزش اینترنتی دغدغه خرید گوشی هوشمند و خرید شارژ اینترنت دردسری بزرگ شده و . و . و .در بهترین نتیجه پدری همیشه شرمنده و خسته ، مادری که صبوری اش در توضیح شرایط برای فرزندانش و قبول طبقه اجتماعی شان دل شکسته ترین است.
تا نظام سرمایه داری به کارفرما اجازه دریافت حقوق ده برابر حقوق کارگر می دهد،داستان زندگی خیلی آدمها همین قدر سخت و غیر انسانی است و تفاوت طبقاتی و در اصل میزان درآمد فردی می شود شاخص و بهانه سنجش ارزش انسان و این که چه کسی برتر و چه کسی پست تر است.

 

 


 

شاید از یک رابطه بیمار خارج شده باشید یا به دلایلی رابطه بهم خورده باشد. ممکن است یک طرف رابطه مدام به شما پیام بدهد و سوال هایش را بپرسد، یک بار با بغض، یک بار با اعصاب داغان که تو را داغان می کند، یک بار احساسی 
جواب بدهید، از تکرار گفتن کلمات تکراری نترسید.
این خودش یک گفتمان تلخ بی منطق با یارتان است تا اویی که بر خلاف شما طاقت ندارد آرام بگیرد.

روزه سکوت را بسپارید دست باد و با تمام کلافگی برای هزار بار هم که شده جواب چرایی این همه هجو را بدهید.

 

 

 


 

حس مادرانه و حمایت و دوست داشتن فرزند از دیدگاه من یک حس ذاتی نیست. مادر بودن اکتسابی است همراه با دانش. یک مادر با با دانش به این که باید به فرزندش عشق بورزه، حمایتش کنه و فرزندش رو  آماده ورود به اجتماع باید زندگی کنه.

​​​​​​مسئولیت مادر پر از خستگی است اما فرزند آوری و فرزند پروری و تکیه و ارزشمند بودن خانوادن برای فرزند به دوش مادر است.

 

 

 

 

 


 

دیشب باهاش حرف زدم .

تغییر در زندگی ام و تحقیری که به خاطر رفتارش بر من گذشت که مسبب دوری اجباری از پدر و کلی فشار روحی و مالی و احساسی شد رو نفهمید. یعنی نمیخواست بشنوه و بفهمه ، نا خود آگاهش یه سپر گرفته بود دستش و مکانیک وار میگفت من فلانم من بهمان، فحشم بده 

نفرین کن

معذرت خواهی ام که خودم یادش انداختم اونم چون مکانیک وار بود باز ارزشی نداشت.

​​​​​​

آدما میان و میرن و نمی دونن چه ها که نمی کنن. 

حسرت به دل پدرمممم

حسرت

ح

س

ر

ت

 

 

 

 

 


 

 

Qurp yorum یک گروه قدیمی بیست ساله است که حدود چهار صد شکایت قانونی ازش شده و انگ کمونیستی و جدایی طلبی و همکاری با گروهکهای تروریستی به این گروه زده شده بود و چند نفر از اعضا گروه به کشور دیگر پناهنده شده و چند نفر در زندان و سه نفر برای اثبات حقانیت و آزادی باقی اعضا و اجازه کنسرت گذاشتن روزه مرگ گرفتند.
Helin bolek بعد از گذشت 288 روز از زوزه مرگ میمیرد.
Mustafa kocak بعد از گذشت297  روز از روزه مرگ میمیرد.
و من هر روز عکس های Ibrahim gokcek را نگاه می کردم و نوازششان می کردم و دلم طاقت خبر رفتنش را نداشت.
تا امروز بعد از323 روز با پذیرفتن شروط گروه این مرد روزه مرگش را شکست و او هست و هزار هزار کلمه یا شاید سکوت دارد برای رفتن رفقایش برای ماندنش و باوری را که زندگی کرده است.

ستایشش می کنم.

ته نوشت: امیدم این است جبر حکومتی هیچ جغرافیایی مرگ را نصیب آزاد اندیشان و آزادی خواهان نکند.






 


 

 

نمی دونم چطور اومدی تو زندگیم و چطور از زندگیم رفتی و کجا رفتی.
اما
بودنت چنگ زدن به چیزی به نام زنده گی بود
نبودنت چنگ زدن برای قبول نبودن و اینکه چطور زنده مانده ام و اما زنده ماندم و تو ارزشمندترین و رازآلودترین و دردآور ترین یادی که همیشه به احترامت سر خم می کنم.



 


 

قطعا همه بچه ها آهنگ رو دوس دارن. آهورا هم از این قاعده مستثنی نیست و باعث شده من و بنفشه هر روز یه تایمی یه آهنگ رو تمرین کنیم.

 

بلی! صدامونم خوبه.

این روزها آفتابکاران را می خونیم بنفشه یاد یاکوب می افتد و من یاد حجم خالی و پُر نوری که فردا روز خاکسپاریش تکیه داده به خاله ها روی چشمها و تنم نشسته بود.

 

 

 


 

 

روزها معمولن خسته و کلافه ام دنبال یه گوشه ای هستم که بخوابم، شبا اما خونه سهم منه مدام به بابا سر می زنم و قایمکی از راه برانولش بهش ویتامین تزریق می کنم و شنفتنی گوش می دم و مثل قدیما دور خودم می چرخم و به تمام خونه سر می کشم و معمولن تو سکوت خونه همیشه چند تا خیا شور رو خرت خرت می خورم و آخرش رو یه مبل می خوابم ( قابلیت خوابیدن رو کاناپه و مبل دو نفره و حتی یه نفره رو دارم) تا صبح بشه و آفتاب نزده بیدارم بار و بندیلمو که می بندم و از کنارش که رد می شم و می گه هی سلام!  
و من دو تا دستمو قاب می کنم دور صورتش و می بوسمش و قربونش می رم و اون منو فقط نگاه می کنه و اون لحظه یه لحظه عجیب ه خستگی و ملال روز شروع می شه در حالی که از عشق قلبم می تپه به خاطر حال بهتر بابا . زندگی صدام می زنه بیدار باش.

 

 




 

 


 

 

Qurp yorum یک گروه موسیقی قدیمی بیست ساله است که حدود چهار صد شکایت قانونی ازش شده و انگ کمونیستی و جدایی طلبی و همکاری با گروهکهای تروریستی به این گروه زده شده بود و چند نفر از اعضا گروه به کشور دیگر پناهنده شده و چند نفر در زندان و سه نفر برای اثبات حقانیت و آزادی باقی اعضا و اجازه کنسرت گذاشتن روزه مرگ گرفتند.
Helin bolek بعد از گذشت 288 روز از زوزه مرگ میمیرد.
Mustafa kocak بعد از گذشت297  روز از روزه مرگ میمیرد.
و من هر روز عکس های Ibrahim gokcek را نگاه می کردم و نوازششان می کردم و دلم طاقت خبر رفتنش را نداشت.
تا امروز بعد از323 روز با پذیرفتن شروط گروه این مرد روزه مرگش را شکست و او هست و هزار هزار کلمه یا شاید سکوت دارد برای رفتن رفقایش برای ماندنش و باوری را که زندگی کرده است.

ستایشش می کنم.

ته نوشت: امیدم این است جبر حکومتی هیچ جغرافیایی مرگ را نصیب آزاد اندیشان و آزادی خواهان نکند.






 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها